امشب از اون شبهاست که دلم میخواهد فقط بنویسم؛ دلم می خواستجای باران ستاره بر شیشه پنجره بارید؛ انگاری آسمان دارد به حال و روزم می گرید؛ وقتیفکر میکنم برای خودم میبینم چه غریبانه دارم زندگی میکنم؛ از همه جا و همه کس دست کشیدم. روزگاری بود خنده از لبانم کنار نمی رفت؛ خوش بودم میخندیدم هم از دل میخندیدم هم بر روزگار میخندیدم هیچ مشکلی نداشتم و شاد و سر زنده بودم؛ الان هم مشکلی ندارم اما نمیدونم چرا مثل اون وقتها نمیتوانم بخندم؛ با اومدن بهار تو زندگیم هم اعتماد به نفس خودم را از دست دادم هم خنده های کودکانه ام را؛ وقتی عاشق شدم فکر میکردم کسی را پیدا کرده ام که میتواند به من امید بدهد و امیدم به زندگی کردن بیشتر می شود؛ فکر میکردم کسی هست که به او اعتماد کنم و حرفهای دلم را برایش پهن کنم؛ عاشق کسی شدم که شانه هایش را برای آرامش به من غرض می دهد؛ فکرمیکردم عاشق کسی شدم که میتواند خلاء درونی ام را پر کند؛ بهار شده بود تمام زندگیم شده بود دنیای رویائیم ؛ از بس که به بهار فکر کردم و از او نوشتم خودم را از یاد بردم؛ نمیدانم که کی هستم و کجای کارم! بعد از ازدواجم روزی که به محل کارش دعوتم کرده بود را هیچ وقت از یاد نمیبرم؛ خیلی زیبا شده بود همان تیپ و همان لباسی که دوست دشتم به تن کند را پوشیده بود؛ نمیتوانستم آرام باشم و همش قدم میزدم و نگاهش میکردم؛ یاد روزی افتادم که دوست و همکارم مغداد برادرش را برای تعمیر کامپیوتر بهار به خانه اش فرستاده بود؛ مغدا با من تماس گرفت و یکی از قطعات کامپیوتر را از من غرض خواست و از من در خواست کرده بود که به منزل بهار ببرم من قبل از حرکت با برادر مغداد تماس گرفتم و از او خواستم بدونه اینکه بهار بفهمه بیا دم درب از من بگبر و وقتی به سر کوچه رسیدم تک زنگ میزنم و سری بیا دم درب؛ من حرکت کردم و سر کوچه رسیدم به برادرش زنگ زدم و وقتی دم درب رسیدم بدونه اینکه درب بزنم دیدم بهار درب را با لبخند باز کرد و شروع کرد به صحبت کردن من وقتی بهار را دیدم ماتم برده بود ماتم برده بود که بهار از کجا میدونست من قراره بیام و ماتم برده بود که چقدر زیبا شده بود؛ هم زیبا آرایش کرده بود و هم همان تیپی که دوست داشته بودم زده بود بعد از دو دقیقه برادر مغداد و خواهر بهار نزد ما اومدن و بهار حرفش را نیمه کاره قحط کرد. بعد از نیم ساعت برادر مغداد تماس گرفت و قسم میخورد که من چیزی به بهار نگفتم بهار چون نزدیک من بود وقتی تماس گرفتی شماره ات را دید و فوران رفت لباس عوض کرد.نمیدونم به نظر شما من با اینهمه خاطراتی که از بهار دارم میتوانم فراموشش کنم؟ خیالم از یه چیزی جمه اونهم صداقتم با بهار؛ اونقدر با بهار صداقت را رعایت کردم که تمام اسرار زندگیم را به بهار گفتم حتی چیزهایی که نبایستی میگفتم چیزهایی بود که میدانستم اگر بگویم به ذرر من تمام میشه اما چون میخاستم صادق باشم به بهار میگفتم. حال نمیدانم کجای کارم اشتباه بود شاید صداقت زیادی کار دستم داده. خسته ام کمی آغوش برایم بیار تشنه ام کمی عشق یرایم بیار حرفها دارم کمی گوش برایم بیار. ساعت 2:45 بامداد به وقت دلتنگی به وقت دلتنگی شعارم روی نوشته هایی که به بهار میدادم بود.
:: بازدید از این مطلب : 769
|
امتیاز مطلب : 171
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : چهار شنبه 11 اسفند 1389 |
نظرات (0)