با بهار یا علی گفتم و عشق آغاز شد ؛ اما کدوم عشق؟ کوچک که بودم وقتی میشنیدم کسی عاشق شد و به عشقش رسید هزار فکر به ذهنم میرسید که عشق یعنی چه؟ عاشقی چه جوریه؟ چطور عاشق میشن؟ اصلآ عشق یعنی چه؟ یه روز به کتاب طالع بینی مراجعه کردم و تو طالع ام اومده بود خردادی ها رنگارنگ ؛رومانتیک ؛ عاشق پیشه و اکثر آنها دو زنه اند ؛ اون روز خنده ام گرفت گفتم کدام عشق کدام رومانتیک؟ همیشه کنجکاو بودم و میخواستم بدونم این عشق چی هست؟ تا اینکه چشمم به جمال بهار باز شد و عشق وارد زندگیم و سرنوشتم شد روزی که فهمیدم عاشق شدم از خودم پرسیدم توحید بالاخره به جواب سوالت رسیدی؟ بالاخره فهمیدی عشق چیه و عاشق کیه؟ خنده ام گرفت مارا چه به عاشق شدن؟ ای کاش هیچ وقت بهار را نمیدیدم ؛ ای کاش هیچ وقت عاشق نمیشدم با عاشق شدنم زندگیم را بر باد دادم ؛با عاشق شدنم به درد بی درمانی گرفتار شدم ؛عاشقی دردیست که درمان ندارد ؛ امروز عصر رفتم مغازه دوستم که مقابل محل کار بهار هست بهار را هم دیدم وقتی بهار متوجه حضورم شد کمتر از اتاقش بیرون میومد ؛ هر چند دقیقه میومد جلوی درب اتاقش و نصفی از اندامش بیرون بود و فقط نیمروخ میدیدمش گاهی زیر چشمی نگاهم میکرد که میدونم از روی کنجکاوی بود دوست داشت بدونه در چه وضعیتی هستم ؛ چاق شدم ؛ لاغر شدم ؛ زشت یا زیبا شدم؟ یک بار صورتش را به سمت من کردو چهره کاملش را دیدم اونم نگاهم کرد اما نمیدونم منضور نگاهش چی بود؟ احساس میکنم ازین که اینجوری به دیدنش میرم و هنوز نتوانستم فراموشش کنم و هنوز گرفتارش هستم ناراحت بود این بهاری که من میشناسمش و عاشقش هستم خیلی مهربونه واونم مثل من داره عذاب میکشه برای من ناراحته یه بار خاله اش به مادرم زنگ زد و گفت بهار ازینکه توحید اینجور دوستش دارد و نمیتونن به هم برسن ناراحته و گریه میکنه از توحید خواهش میکنمیم که فراموشش کنه ؛ برای رسیدن بهار و توحید راهی وجود نداره و توحید داره خودش را عذاب میده و این باعث ناراحتی بهار میشه. بهار من آدم بدی نیست چیزی که باعث شد تا عاشقش بشم مهربانی و متانت بهار بود. میدونم و مطمئنم که بهار هم مثل من ناراحته ناراحتیه بهار بخاطر نرسیدنمون نیست بلکه بخاطر ناراحتیه من ناراحته. وقتی بهار را دیدم وقتی لبخند میزد انگاری دنیا به رویم لبخند میزد وقتی میبینم که بهار شادو باطراوته خیالم راحته و دلم آرومه چون تاقت دیدن ناراحتیشو ندارم. چقدر امروز زیبا شده بود ؛ چقدر خوشگل به چشمانم دیده میشد ؛ انگار چندسال ندیده بودمش دیدن امروز باعث شد کمی انرژی بگیرم و آروم بشم اما این انرژی تا کی برام میمونه؟ چرا کسی را که دوست دارم نمیتونم از نزدیک ببینم؟ چرا نمیتونم باهاش حرف بزنم صحبت کنم؟ چرا نمیتونیم مثل دو تا دوست در کنار هم باشیم و از زندگی لذت ببریم؟ اصلآخیر ازدواج را خوردم نمیخواد باهم ازدواج کنیم میخوام همون دوستی را پیش بگیریم و از زندگی لذت ببریم. اما انگار برای دوستی هم دیر شده من با لجبازیم و اصرار زیاد برای ازدواج پل پشت سر را خراب کردم. هیف که چه زود دیر شد! من تو عشق بازی بی صواد بودم و نمیدونستم دارم چیکار میکنم نمیدونستم با لجبازیم همه چیز را خراب میکنم و اینقدر دوستی را هم از دست میدم. تصمیم دارم نهایت سعی خودم را بخرج بدم تا شاید دوباره بتونم با بهار دوست بشم اگه خدا کمکم کنه.