چند وقت پیش تصمیم گرفتم وقتی درسم تمام شد ازدواج کنم. و برای ازدواج تصمیم گرفتم برم دنبال خانم سابقم. همیشه به گذشته فکر میکردم به دوران عقدم و زمانی که با خانمم بودم. به این فکر میکردم که وقتی به خانه مادر خانمم میرفتم چقدر بهم خوش میگذشتو چه قدر خوشحال بودم. من اولین داماد اون خانواده بودم و خیلی تحویلم میگرفتن. برادر خانمهام خیلی با من جور بودن و حروقت میرفتم برام سنگ تمام میزاشتن همیشه شوخی و خنده میکردیم. اما تنها مشکلی که داشتم وقتی به خانه مادر خانمم میرفتم این بود که خانمم همیشه تو آشپز خانه بود و خواهرش و مادرش کنارم مینشستند و به خانمم برای تهیه شام کمک نمیکردن بعد از شام یا ناهار هم خانمم میرفت ظرف میشست و بازهم کسی کمکش نمیکرد من به خاطر خانمم میرفتم اما خانمم را کمتر میدیدم از این موضوع ناراحت بودم و به خانمم هم گفتم اما خانمم میگفت مادرم مریضه و نمیتونه کار کنه. میپرسیدم خواهرت چی چرا اون کار نمیکنه؟ میگفت بلد نیست. بعد از چند وقت خواهر خانمم نامزد گرفت و یه شب شام به همراه باجناقم رفتم خانه مادر خانمم و دیدم که خانمم تو آشپزخانه دارد شام درست میکند و خواهر خانمم پیش باجناقم نشسته صحبت میکنه و من تنها نشسته ام عصبی شدم ورفتم آشپزخانه و با خانمم بحث کردم چون اون شب خیلی بهم ور خورده بود بعد از شام وقتی دیدم بازهم فقط خانمم تو آشپزخانه دارد ظرف میشورد و بقیه مشغول کرکر خنده اند بازهم عصبی شدم و رفتم آشپزخانه با خانمم بحث کردم و بدون خدا حافظی خانه را ترک کردم. ولی خوب که فکر میکنم میبینم اینها همه مشکل جزئی بود و بعد از عروسی بر طرف میشد من مشکل بزرگتری داشتم اونهم وارد شدن بهار به زندگیم بود. اونوقتها من دنبال بهانه بودم و به هرچیزی واکنش نشون میدادم. چند روز پیش هم خانمم را تو خیابان دیدم و خواستم برم جلو باهاش صحبت کنم و یه عذر خواهی بابت سختگیریهام ازش بکنم و دلش را بدست بیارم تا راه را برای رفتن به خواستگاریه مجدد باز کنم اما گوشیم زنگ خورد و به گوشی جواب دادم و وقت خداحافظی دیدم خانمم سوار ماشین شد ورفت. به خودم گفتم حتما قسمت نبود. 2 روز پیش به بیمارستان رفتم تا برای قندم به دکتر برم وقتی داشتم نوبت میگرفتم یهو دیدم مادر خانمم کنارمه هردو به هم نگاه کردیم من خواستم سلام کنم و براش نوبت بگیرم تا با آشنا بازی بدونه نوبت نشستن به نزد دکتر بره که دیدم رویش را به سمت دیگری کرده و چادر را جلویش آورده. از اون روز دچار تردید شدم و یاد روزی اوفتادم که وقتی با خانمم مشکل داشتم به جای اینکه مارا صلح دهد به مادرم گفته (نه خوردیم و نه بردیم طلاق) بیشتر باعث طلاق ما مادر خانمم بود. با خودم وقتی فکر میکنم چند سوال در دهنم ایجاد میشه. آیا میتونم با اون خاطرات بدی که دارم با اون خانواده دوباره ارتباط برقرار کنم؟ آیا میتونم خاطرات بدی که از خانمم دارم را فراموش کنم؟ جریان اقدام کردنش بابت مهریه و برخوردهای بد تلفنی وقتی ازش خواستم آشتی کنیم آیا از ذهنم میتونم پاک کنم؟و..... وقتی مادر خانم سابقم را دیدم تمام این سوالات در ذهنم ایجاد شد. میدونم که من مهربانتر از این حرفهام و قلبم بخشندست و زود همه خاطرات بد را فراموش میکنه و میبخشه اما بیشتر به این فکرم که آیا خانمم میتونه منو ببخشه یا نه؟ آیا رفتن به خواستگاری به صلاح هردوی ما هست یا نه؟ اینهمه سوال تو ذهنه منه و دچار تردید شدم و نمیدونم چیکار کنم. موندم که برم جلو یا نه؟
:: موضوعات مرتبط:
عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 833
salam.man vasat off gozashtam,bebin delo be darya bezan boro be khanomet bego,tohidjan man khili dost daram bahat sohbat konam,age khanomet karash dorost nabode to ham kam eshtebah nakardy onam bekhatere ki?khanome baharak ke hata vasat tare ham khord nemikarde,man in dardo keshidam moifahmam chi mikeshi
salam.man vasat off gozashtam,bebin delo be darya bezan boro be khanomet bego,tohidjan man khili dost daram bahat sohbat konam,age khanomet karash dorost nabode to ham kam eshtebah nakardy onam bekhatere ki?khanome baharak ke hata vasat tare ham khord nemikarde,man in dardo keshidam moifahmam chi mikeshi